چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها – akslar.com
چهره های زیبای دختر کوچولوها –
+
| نوشته شده توسط: heydarveysi
در: چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظرات :
- سري دوم مجموعه انيميشني ماجراهاي كوچولو توليد ميشود. |
سري دوم مجموعه انيميشني ماجراهاي كوچولو به كارگرداني حامد محبي در سيماي مركز كرمانشاه توليد ميشود.
تهيهكننده اين مجموعه با اشاره به استقبال مخاطبان از 20 قسمت سري اول اين مجموعه گفت : اين سري از مجموعه ماجراهاي كوچولو در 52 قسمت 3 دقيقهاي توليد ميشود.
حيدر ويسي موضوعات اين مجموعه را تربيتي و اخلاقي بيان كرد و افزود : كوچولو، كاراكتر اصلي اين مجموعه، مرتكب اشتباهات رفتاري ميشود كه در پايان متوجه رفتار اشتباه خود ميشود.
وي با اشاره به آماده شدن 21 قسمت از اين مجموعه گفت : در توليد انيميشن ماجراهاي كوچولو از تكنيك كات اوت استفاده شده است.
تهيهكننده انيميشن اظهار اميدواري كرد : بقيه اين مجموعه تا پايان سال توليد و آماده نمايش شود.
به گزارش روابط عمومي معاونت امور استانها ديگر عوامل توليد مجموعه انيميشني ماجراهاي كوچولو عبارتند از :
عابدين محمدي، طراح استوري برد/ نوشين كوليوند، طراح شخصيتها/ اشكان نعيمي، ساخت كاراكترها و محمدعلي صفورا، ناظر كيفي.
داستانهاي اين مجموعه توسط گروه نويسندگان واحد انيميشن مركز كرمانشاه نگارش شده است.
+
| نوشته شده توسط: heydarveysi
در: چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظرات :
- داستانک |
ر ردیف جلو صندلی سمت چپ من خانم مسنی نشسته بود که مدام به عقب برمی گشت و از خاطراتش تعریف می کرد، داشتم کلافه می شدم، با هر کلمه چند قطره از تف اش به اطراف پخش می شد که به طور تصادفی پشنگ می شد به صورت من یا مسافر صندلی جلویی ام، گاهی هم به صورت مسعود که در سمت راست من نشسته بود، من حسرت یک لحظه نشستن در جای مسعود را داشتم، در آنجا هم می شد منظره های بیرون را بهتر تماشا کرد، هم مجبور به تحمل تف ها و خاطرات ترش و شیرین و صورت شیر برنجی پیرزن نبودم، گویا نظر مسعود کاملا با من متفاوت بود چون با دقت نظر خاصی به صورت پیرزن خیره شده بود و مشتاقانه حرفهایش را گوش می داد، یک بار که پیرزن امان داد، مسعود پرسید "تر هم هست؟" من متوجه نشدم که با من بود یا با پیرزن، به نظر می رسید پیرزن اصلا نفهمید که مسعود چیزی گفته چون توجهی نکرد و به پرتاب تف و خاطره بر سر و صورت ما ادامه داد، بار دومی که پیرزن امان داد مسعود بلند تر پرسید "تر هم هست؟" این بار من متوجه شدم که مسعود با پیرزن بوده پیرزن هم متوجه شده بود ولی طوری وانمود کرد که انگار نشنیده و دوباره به سخنانش ادامه داد. خیلی خلقم تنگ شده بود، هم از دست پیرزن هم از دست مسعود بیشتر از دست مسعود، مطمئن بودم اگر مسعود کمتر اشتیاق نشان می داد پیرزن دست از سر ما بر می داشت، مخاطب اصلی اش مسعود بود، البته گاهی هم با دست به زانوی من می زد و می پرسید "گوش می دی پسرم؟" من هم با حالت غم زده ای به منظور تایید سر تکان می دادم، موقعیت خیس و وخیمی بود که گرفتارش شده بودم، سعی کردم فکرم را به چیز دیگری مشعول کنم، مشغول تفسیر جمله پرسشیِ "تر هم هست؟" شده بودم، مسعود عادت داشت جملات نصفه نیمه اش را لفافه پیچ کند حرفهایی که میزد معمولا چند برداشت مختلف داشت که خیلی هایش را خودش هم نمی دانست، من اول به ذهنم رسید که منظورش خاطرات حاج خانم است که "تر هم هست" یعنی خیلی تف دارد و تر هم هست، ولی نمی توانست حدسم درست باشد چون این چیزی بود که باید در گوش من می گفت آن هم نه به صورت پرسشی، در خیالاتم غوطه ور شده بودم داشتم از جهنمی که در آن بودم، نجات پیدا می کردم که ناگهان مسعود فریاد زد:"تر هم هست؟" می خواستم محکم با کف دستم بکوبم پس گردنش که مرد حسابی درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده، جلوی خودم را گرفتم اما پیرزن جلوی خودش را نگرفت و در حالی که تف هایش به صورتم می پاشید با خشونت عجیبی که اصلا از یک پیرزن شیربرنجی انتظار نمی رفت فریاد زد:"چی؟ چی تر هم هست؟" و نگاه متعجب من و مسعود وادارش کرد با آن ته لهجه رشتی آزار دهنده ای که قبلا هم گاه و بیگاه از میان تف ها و خاطرات و بوی سییر دهانش از زبانش بیرون می لغزید همراه با مهربانی موذیانه ای بیفزاید "پسرم ....؟" یعنی در کل بگوید "چی؟ چی تر هم هست پسرم؟"مسعود به دو جعبه دست پیرزن اشاره کرد و گفت: "شیرینی را می گم شیرینی تر هم توش هست؟ اگر هست و اگر ممکنه یک تکه کوچیک از اون رو به من بدید، خیلی هوس کردم"
+
| نوشته شده توسط: heydarveysi
در: چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,| نظرات :
- شعر |
مردم
فریاد
کمک!
من یک سرود می خواهم:
ک سرود اوراتوریو!
مگر
ما
خود
مخلوق داغ ترین سرود نیستیم؟
سرودی که پیچیده است
اکنون
در هر کارخانه
در هر آزمایشگاه
مرا چه کار با فاوست
با خرامیدنش بر پارکتِ آسمان
دست در دستِ مِفیتسو
سوار بر موشک آتشبازی
من
میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است
حرفم را بشنوید
من ثروتم از همه بیشتر است
من
هر کلمه ام
می آفریند جان
می ستاید شادی های جسم
من می گویم:
حتی
خردترین غبار زندگی
هزاربار می ارزد به من
به آنچه اینکم
به آنچه پیش از این بوده ام
بشنوید
سخن می گوید زرتشت
زرتشت نوین
زرتشت لب فریاد
زرتشت بی قرار
نالان:
ما
ابدیان شهر جذام
ساکنان بیمار شهر گِل و رز
بیماریمان واگیر
ما
خواب آلودهای کفن سیما
ما
با لب هایمان
آویزان
چتچراغ وار
ما
حتی
از آسمان ِ دریاشسته
حتی
از آسمان پرآفتابِ شهر ونیز
پاکتریم
گم شود
هومر
بمیرد
اووید
خبر نداشتند از ما
از آبله ی پیه و روغن
خورشید
از تماشای طلای جانمان رنگ می بازد
ما
رگ داریم
ما را ماهیچه هاست
ندارد
لابه
هیچ
زورِ رگ و ماهیچه
چرا به لابه
جوییم
مودت زمانه؟
هر یک از ما
به مشتش مهار عالم است!
چنین گفتم
زرتشت وار
از وعظم
مسیح گونه
جلجتاها بر پا شد
در پتروگراد
در مسکو
در اودسا
در کیف
شنوندگانم
یک صدا
بانگ برداشتند:
بر صلیبش کنید!
بر صلیب!
ای آدم ها
دردم می دهید
اما عزیزتان می دارم
نزدیکتان می دانم
آیا ندیده اید
لیسه ی سگ را
بر
دست سنگ انداز؟
من
امروز
مسخره ی عالمم
مضحکه ی خاص
به قصه یی مانندم
ملال آور
بی معنا
اما
من
می بینم
عبور آن کس را
که هیچ کس نمی بیند
از کوهسار زمان
می بینم
فرود1916 را
بر تاج ِ خار انقلاب
بر پیشاپیش خیل گرسنگان
بر مسندی که نمی بیند
که ناتوان است از دیدنش
چشم کوتوله ی مردم
زیرا
من
هر آنجایم که درد آن جاست
زیرا
من
بر هر دانه ی اشک
مصلوب شده ام
من
گناهانم
یکسر
نابخشودنی است
زیرا
من
در جان خود
سوزانده ام
محبت نه
کشتزارهای محبت را
و
- گوش فرادهید |
گوش فرادهيد...
من در آينده... به شما ملحق خواهمشد
اشعار من از پس قرون به شما خواهدرسيد
از فراز سر حكومتها و شاعران...
اشعار من به شما خواهدرسيد
نه بر مثال تيري كه از كمان «كوپيد»، الههي عشق يونان خارجشود،
نه بر صفت پشيزي كهنه كه به سكّهشناس برسد،
و نه به صورت نور ستارگان مرده به شما خواهدرسيد...
اشعار من، به سمت خود، حصار قرون را درخواهدنورديد
و زنجير ازمنه و اعصار را ازهمخواهددريد،
و خود را به كيفيت محسوس و ملموس، رك و عريان و
ثقيل و گرانبار، عرضه خواهدداشت.
چون آبراهههايي كه بردگان رومي نقبزنند
به عصر و زمانهي ما راه خواهديافت...
بدان هنگام كه در مخروبهي گردگرفتهي كتابها
كه اشعار قرون و اعصار در آن مدفون اند،
شما به تصادف بدين سطور برخوريد
به احترام، آن را لمسكنيد...
آنگاه آن را سلاح حيرتآوري خواهيديافت...
اين عادت من نيست كه گوشها را با كلمات دلنشين نوازش دهم...
منطق من، از منطق هگل مايه نگرفته،
بلكه در كشاكش نبرد زندگي است كه انتظام يافته...
شعر من، برايم هيچ پول اضافي به بار نياورده
هيچ افزارمندي براي خانهي من، صندليهايي
از چوب جنگلي «ماهون»* نساخته.
من با تمام وجود خود ميگويم، كه هيچچيز نميخواهم
جز يك لا پيراهن تميز و شسته...
|
|
|
|
|
|
|
|